مرغ شباهنگ

مرغ شباهنگ

پیش از این گر سخن از نغمه داودی بود پیش ما نغمه همان نغمه محمودی بود
مرغ شباهنگ

مرغ شباهنگ

پیش از این گر سخن از نغمه داودی بود پیش ما نغمه همان نغمه محمودی بود

سالگرد پرواز محمودی خوانساری


دوم اردیبهشت ماه سال 1366 سالگرد پرواز گلی از گلستان پهنه ایرانزمین


دارم هوای صحبت یاران رفته را



یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام




نکو بزمیست عالم لیک ساقی جام غم دارد


خوش ان مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر



از پا در امدیم به راه وفا دریغ


یاران بی وفا نگرفتند دست ما



به کام دشمن وبیگانه رفت چندین روز


زدوستان نشنیدم که اشنایی هست




حدیث درد من گر کس نگفت افسانه ای کمتر


وگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر



انچه را که بر محمودی نازنین رفته است را نمی توان با زبان الکن خود بیان نمود


محمودی انسان وهنرمند وارسته ای بود که هیچگاه هنر خود را الوده به منافع


 دنیایی ننمود وهمواره سالم زیست.



زندگینامه

 


محمودی خوانساری سال 1312 در خانواده ای مذهبی  در محله "ری سان" خوانسار دیده به جهان گشود. پدرش حجه الاسلام سید جمال الدین محمودی از روحانیون خوشنام و فروتن خوانسار بود و تسلّط نسبی شادروان محمودی خوانساری بر زبان عرب و تعلیمات دینی را می توان حاصل 13 سال زندگی در کنار پدر بزرگوارش دانست. وی پس از فوت پدر، یعنی مقارن سال 1326 خورشیدی به تهران آمد و در دبیرستان ادیب به ادامه تحصیل مشغول شد و در طول این دوران یک لحظه از زمزمه کردن و آواز خواندن، آن هم به صورتی کاملآ خود جوش و فطری غافل نشد. از سال 1335 می توان به عنوان سال تحوّل و دگرگونی در زندگی هنری محمودی خوانساری نام برد. زیرا در محفلی با شادروان ابوالحسن صبا آشنا گردید و از پیشنهاد ایشان مبنی بر فراگیری علمی ردیف موسیقی ایران استقبال نمود و این تمرین و ممارست تا پایان عمر استاد صبا ادامه یافت.

سال 1338 به دعوت داوود پیرنیا، بنیانگذار برنامه گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ، یک شاخه گل، برگ سبز و گلهای صحرایی، در استودیو گلها شروع به فعالیت نمود و رسمآ اولین کار هنری خود را در برنامه برگ سبز شماره 56 ضبظ نمود. از آن پس شادروان محمود خوانساری در کنار اساتیدی چون مرتضی خان محجوبی، احمد عبادی، حبیب الله بدیعی، جواد معروفی، حسن کسائی، پرویز یاحقی، جلیل شهناز، رضا ورزنده، منصور صارمی و فرهنگ شریف به خلق آثار ماندگار موسیقی اصیل ایرانی همت گماشت. ثلث آخر زندگی این استاد فرزانه و خواننده صاحب مکتب در کنار اسد الله ملک هنرمند ارزشمند سپری شد. خوب به خاطر دارم که عصر روز یکشنبه ششم مهرماه 1348 آقای اسد الله ملک به منزل ما در تهران پارس آمدند. معلوم شد که برنامه ای با عنوان نوایی از موسیقی ملی به همت شادروان دکتر منوچهر جهان بلگو در حال شکل گیری و تدوین است که در این برنامه محمودی خوانساری برای اولین مرتبه اقدام به اجرای ترانه خواهد نمود. به همین مناسبت از پدرم خواست که بر روی آهنگی که در نغمه افشاری ساخته بود ترانه ای بسراید. از زمان نواختن ملودی تا سرودن ترانه ای با عنوان مرغ شباهنگ کمتر از پنجاه دقیقه طول کشید که حاصل این فعالیت مشترک پس از 29 سال و به بهانه یازدهمین سال درگذشت این استاد نامی، بار دیگر به همت آقای حسن اکبراف در اختیار دوستداران هنر واقعی و اصیل این مرز و بوم قرار می گیرد.

بیست ودو سال از درگذشت این هنرمند فرزانه و فروتن گذشت. استادی که ادب و انسانیت را سرلوحه رفتار خویش قرار داد. خواننده ای که به داشتن صدای تنها اکتفا نکرد و همّ و غم خود را صرف بکارگیری صحیح این ودیعه الهی نمود. خواننده با سوادی که امر آواز را به مفهوم کامل می دانست تا جایی که هنگام خواندن و تلفّظ ابیات متنوع شعر فارسی، با شیوه ای مختص خویش کلمات را معنی می کرد و با تکرار و تکیه بر جمله امید من، امید تازه ای در جسم و جان مشتاقان موسیقی این مرز و بوم می دمید.

هنرمند نازنینی که هرگز در ازای دستمزد، ناله بی غمی سر نداد و در عین نیازمندی، وارسته و بی نیاز عمر خود را در گوشه انزوا سپری نمود و سر انجام روز چهارشنبه دوم اردیبهشت ماه 1366، به صورتی ناگوار، مظلومانه و ناباورانه از غم زیستن نجات یافت و حیات مجددی را آغاز نمود. با امید شناخت قدر و منزلت چنین نوابغی در محیطی بهتر." نوشته حسین معین کرمانشاهی".

"می پردازیم به نقل اشعاری که با تمام جزئیات (مصرع به مصرع) به طور کاملآ مشخص، زبان حال محمودی اند. وی در اجرای این آوازها چنان از دل و جان مایه گذاشته که به راستی می توان گفت آن اشعار را مال خود کرده است. این آثار که ما آنها را "آثار خاص" می نامیم در واقع دارای دو صاحب هستند، و محمودی به عنوان صاحب دوم، سراینده روایت آوازی آنهاست. چنان که آقای محمد موسوی از قول استاد بنان نقل کرده اند: "اشعاری که محمودی می خواند، شنونده گمان می کند شاعر هم خود اوست." و آقای بهمن بوستان نیز گفته اند: "آوازهای محمودی بازتاب کامل احساسات شاعر است." پس می توانیم به جرأت بگوییم که هیچ خواننده دیگری ممکن نبود بتواند به زیبایی و با حال جان پرور محمودی آنها را بخواند. زیرا این اشعار زبان حال دیگری جز او معدودی از امثال او نیستند "(مرغ شباهنگ، یادنامه استاد آواز ایران محمودی خوانساری، حمید تجریشی)

یادگاری از عشق و نگاری از نوا

در موسیقی ملی ایران خوانندگان زیادی آمده و رفته اند. کسانی که به واسطه نعمت خدادادی ای که در حنجره داشتند نقشی بر دل مردم این سرزمین زده و رفته اند. برخی حتی صدایشان را در اختیار قدرت حاکمه نهاده اند و برخی جز برای حرکت های اجتماعی لب به نوا نگشودند. برخی هم همراه با زندگی اجتماعی مردم جلو آمدند و صدایشان زندگی خاطرات است.   

خوانساری2                

در این میان تنها یک نفر است که زندگی اش به شعر و نوا و آهنگ و آواز خوانده شد. کسی که از زندگی هیچ نداشت جز صدا و مادر پیری که خودش او را زودتر ترک کرد.

«محمود محمودی خوانساری» را بی گمان می توان مرد اول آواز احساسی در ایران خواند. البته حق با شماست آواز بی احساس معنا ندارد اما اگر یک بار به یکی از آواز ها و یا ترانه هایش(ترانه هایی بسیار معدود) گوش دهید متوجه عرض بنده خواهید شد.بطوریکه دوستان این استاد معلم ندیده در شرح احوال او می گویند که با بررسی اشعار آواز او(که به وسواس عجیبی آنها را انتخاب می کرد!)می توان به دغدغه ها و عشق ها واحساسات و حتی تفکرات این استاد صاحبدل پی برد.

محمودی در طول عمر کوتاهش چنان با مناعت طبع و سالم  زیست که امروز یارانش با نام بردن از او بی اختیار اشک می ریزند. او موقع مرگش هیچ نداشت جز ساز و صدایی که آن امروز گنجینه ای پر عشق از انسانی است که یارش نوا بود و یادگارش صدا.

یکی از آثار او که بسیار دوست می دارمش آوازی است در افشاری به همراه پیانو «مرتضی خان محجوبی» که می خواند:

ای که داری به من از مهر نهانی نظری         چه بگویم که تو از حال  دلم  باخبری

گفته بودی که دلم را کنی از عشق خراب        آنچنان کن که  نماند دگر از وی  اثری

عشق را نیست بجز سوختن دلها کار            گر تو را نیست سر سوختن ای دل حذری

نو بهار است درختان همه پر بار و برند       آخر  ای   شاخه   امید   برآور  ثمری

جای هر مرغ به شاخ گلی امروز بود           تو لذا از چه در این موسم گل در به دری

او مرد اول آواز شبهای اواخر دهه 30 و 40 برنامه گلهاست که صدایش آشنای کوچه های تاریک و نمور و باصفای شهر بود. صدایی که هرچند به زحمت از رادیو های خانگی بیرون می آمد اما گرمایش سردی هردلی موسم گلی بود که دربه دری در آن جایز نمی نمود.

پاکی صدای او آدم را یاد اعیاد پاکی چون فطر می اندازد که تنها پاکان روزگار در آن شاد خواهند بود و تنها پاکانند که در میکده امروز براشان فراز است و آنها را با صومعه و سیاهکاران کاری نیست.

پایان داستان زندگی محمودی

سال ۵۶ محمودی ۴۵ ساله بود که از خواندن دست کشید.در حالی که برای یک حنجره خوب و سینه ای صاف لااقل تا حدود ۶۵-۷۰ سالگی امید بهره دهی و کار مثبت وجود دارد.بهر حال وقتی زمینه کار و فعالیت برای او ناممکن شد گوشه نشینی اختیار کرد.بعضی از دوستانش به او پیشنهاد جلای وطن کردند اما نپذیرفت.چون از همان اوایل کار خود اعلام کرده بود:"من عاشق مملکتم هستم .من اینجا را با همه حال و هوایش دوست دارم . من به موسیقی ایرانی عشق میورزم و با این همه ادعائی ندارم و خود را هنرمند نمی دانم و منتی هم بر سر مردم نمیگذارم."

حالا دیگر محمودی مانده و اطاقش.در یک خانه کوچک واقع در منطقه نارمک،که ساختمان آن کلنگی بود .سه اطاق کوچک و یک آشپزخانه کوچکتر . مالک قانونی آن مادرش بود.کنار طاقچه و چسبیده به دیوار آن تختخواب او قرار داشت که بیشتر سطح اطاق را اشغال کرده بود.پائین تخت خواب یک قفسه چوبی با درب کشویی از شیشه جای کتابهای او بود و درکنار آن یک پخش صوت با جعبه نوارهای موسیقی جای داشت.

در همان نزدیکی یک تنبک روی زمین بود که در نقطه نزدیک به محیطش سوراخ کوچی در اثر افتادن آتش سیگار ایجاد شده بود.کف اطاق یک قالیچه کهنه و تقریبا مندرس پهن بود.کنار پنجره شمالی یک بخاری آزمایش قرار داشت که لوله آن از شیشه پنجره خارج شده و به سوی پشت بام بالا رفته بود.در فاصله درب اطاق و بخاری روی دیوار یک سه تار ساخته مرحوم عشقی آویخته بود و نزدیک آن قابی نصب شده بود که با خط خوشی این شعر را در خود جای داده بود:

                       یارب بر خلق ناتوانم نکنی                  بر بوته صبر امتحانم نکنی

                       از طعنه دشمنان مرا باکی نیست        مستوجب رحم دوستانم نکنی

روی دیوار بالای طاقچه یک بیت از حافظ برروی ورق کاغذی خوشنویسی شده با پونز به دیوار چسبیده بود:

              هنر نمی خرد ایام و غیر از اینم نیست          کجا روم به تجارت بدین کساد متاع

همچنین داخل قاب دیگری این شعر به چشم میخورد که :

              با هرکه حرف دوستی آغاز میکنم           خوابیده دشمنی است که بیدار می کنم

              از بس که در زمانه یکی اهل درد نیست    اظهار درد خویش به دیوار میکنم

روی طاقچه هم چند قاب عکس با تصاویری از پدر و دوستان هنرمندش قرار داشت.

این اطاق با این محتویات عبارت بود از کل دار و ندار محمودی از این جهان بزرگ .اطاقی کوچک که انسانی بزرگ را در خود جای داده بود .

محمودی در آن سالها به حکم جبر شرایط و به خاطر بیماری روحی خویش محکوم به حبس در اطاقش بود  لاجرم ترجیح میداد که شبها را تا صبح بیدار بماند ، و روزها را هرچه میتواند در خواب (که برادر مرگ است) باشد،تا کمتر ناچار شود تا صدای گوش خراش زندگی را بشنود.

از او در این سالها یادداشت هایی به جا مانده که در نثر صمیمی و ساده نوشته شده اند.

دیگر به آخرین سالهای حیات محمودی نزدیک گشته ایم .در آن اطاق کذائی چراغی هر شب تا طلوع سپیده روشن است و در تداوم مکرر این خاموش و روشن شدن ها،یک شب زنده دار خسته و ملول باقی مانده فرصت زندگی را در عوالم ذهنی پرسه میزندو تنهایی سرد و کسالت باری را طی میکند. این اوست که می خواند:

               کشید کار ز تنهایی ام به شیدائی          ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی

و یا :        در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن         خو گرفتم همچو نی با ناله های خویشتن

              جز غم و دردی که دارد دوستی ها با دلم    یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

از آن همه حرف ها که در دل دارد و با کس نگفته است،گاه بعضی از مطالب کوتاه و گفتنی اش را بر کاغذی یادداشت می کند.

با عناوینی مثل:"یادداشتی کوتاه برای خودم،نه برای کسی" و می نویسد:

"اگر از من در مورد زندگی ام بپرسند خیلی کوتاه و مختصر می گویم از کودکی تا کنون دردها و رنج ها و شکنجه هایی که کوه هم طاقت آنرا نداشت کشیده ام وهمچنین زیبا ترین حال های دنیا را کرده ام و داشته ام. اکنون که این چند خط را رقم میزنم رهاترین و بی آرزو ترین دقایق عمرم را می گذرانم.هرگز ناسپاس نبوده ام و برعکس حق شناس ترین بنده های کوچک خدای یگانه ام.....

من با سرافرازی و افتخار فریاد می زنم که در اطاقی که چند عکس از سوته دلان روزگار است و یکی دو تا سه تار هم در کنار آنهاست روز و شب میگذرانم و اگر بگذارند سلطان وقت خویشم و میگویم:

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است     ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

....."

در این سالها محمودی میان ۴۸ تا ۵۲ سال دارد اما از فرط پریشانی و پژمردگی به مردی ۶۰-۷۰ ساله می ماند.به بیماری های مختلفی مبتلاست که اکثرا از نوع امراض روان-تنی هستند.

نویسنده کتاب ادامه میدهد:در یکی از روزهای آخر فروردین ۱۳۶۶ تلفنی به او زدم.بعد از خنده و شوخی و احوالپرسی گفتم:خیلی دلم برای شما تنگ شده است .مدت هاست که می خواهم تلفن بزنم  اما می ترسم که باعث مزاحمت شما بشوم.برای همین با وجود اشتیاق زیاد و دلتنگی تماس نمیگرفتم.گفت:"عزیز جان شرمنده میفرمائید.هر موقع تشریف بیاورید مرا خوشحال ساخته اید این کلبه محقر متعلق به خودتان است"بهرحال قرار گذاشتیم که چند روز بعد یعنی چهارشنبه دوم اردیبهشت تلفنی به او بزنم و چنانچه گرفتاری خاصی نداشت به دیدنش بروم.روز موعود فرا رسید.حدود شهر تلفنی به او زدم مادرش گفت هنوز بیدار نشده است.ساعتی بعد دوباره تلفن زدم و جواب همان بود.برای انجام کاری به بیرون از منزل رفتم و حدود ساعت ۶ بعدازظهر برگشتم.احساس میکردم حتما تا آن ساعت از خواب بیداره شده است و اگر تلفنی به او بزنم احتمالا میتوانم به دیدار او بروم.از اتومبیل پیاده شدم و به طرف در خانه رفتم.یکی از همسایگان که در کوچه ایستاده بود با عجله به طرف من آمد و بدون مقدمه گفت کسی خانه نیست .با تعجب پرسیدم شما از کجا میدانید.مگر چه شده؟گفت حدود یک ساعت پیش همگی رفتند به منزل آقای محمودی.ناگهان دلم فرو ریخت.گفتم چرا.آیا اتفاقی افتاده ؟ گفت درست نمیدانم.گویا حال ایشان خوب نیست.به من سپرده بودند که اگر شما آمدید این پیغام را به شما بدهم.

با عجله به اتومبیل برگشتم و در حالی که حرکت میکردم شنیدم که همسایه میگفت،آرام باشید و براعصابتان مسلط باشید.

با آنکه از خانه ما تا منزل محمودی راه چندانی نبود،اما در مسیری شلوغ این فاصله به نظرم طولانی آمد.در آن دقایق پریشانی و اضطراب دفتر خاطرات ۲۰ سال اشنایی و دوستی با او را در ذهنم ورق میزدم.

آن شب که برای اولین بار آوازی شنیدم با زنگ صدائی گرم و گیرا در خدمت بیان این شعر زیبای سعدی:

                  بخت آئینه ندارم که در او می نگری    خاک بازار نیرزم که بر او می گذری

پس از اتمام برنامه برای نخستین بار نام محمودی خوانساری را از گوینده رادیو شنیدم.از آن پس تحت هر شرایطی که بود سعی میکردم پای رادیو باشم.هر چه جستجو کردم نتوانستم خبری و نشانه ای از او بیابم غافل از اینکه قضای الهی بر آن قرار گرفته بود که با تنظیم ماجرایی ظرف مدت کوتاهی پس از آن شب زمینه آشنایی و بعد هم دوستی ارادتمندانه مرا با او ترتیب دهد.

برای خواهرم خواستگار آمده بود،من هنگامی که از بزرگترها شنیدم ممکن است او با برادر یکی ار خوانندگان رادیو به نام محمودی ازدواج کند از تعجب مات و از خوشحالی حیران شدم.در سال ۱۳۴۷ آن پیوند عقد و ازدواج بسته شد .برای اولین بار در جشن عروسی خواهرم او را دیدم .بلند قات و برومند،با ظاهری آراسته و بسیار موقر با یک سبد پر از گل های رنگارنگ به میهمانی آمد.چنان محجوب و سر به زیر به گوشه ای نشست که انگار مهمانی غریبه بود.با ادب و احترام به نزد او رفتم و خودم را معرفی کردم و به او خوش امد گفتم.

آن شب گذشت.بعد از آن هم بجز چند ملاقات کوتاه در منزل ایشان و یکی دو بار هم در مهمانی های فامیل دیگر توفیق دیداری دست نداد.تا اینکه من ۶-۷ سال بدلیل سربازی و ادامه تحصیل از تهران دور بودم.

تا اولین ملاقات طولانی خاص الخاص من با او روز ۱۱/۷/۵۴ اتفاق افتاد.که در آن روز ۱۰ صبح تا ۵ بعدازظهر در خدمتش بودم و فرصتی شد تا کمی به حریم زندگی خصوصی او نزدیک شوم.به هر تقدیر از اینگونه دیدارهای خاص الخاص به دفعات پیش آمد و طی هر یک از این مراتب آشنایی من با دنیای معنوی و پرفضیلتش بیشتر شد.

از جمله آن سئوالاتی که در آن ایام صفا و صمیمیت ابتدا او از من پرسید و من به خودش بازگرداندم این بود که چرا تاکنون ازدواج نکرده ای؟پاسخ داد:"آنچه من میتوانم به طور کلی بگویم این است که به هیچ وجه از مخالفین ازدواج نبوده و نیستم.از همان روزگار نوجوانی هم میدانستم که تجرد را تا یک جائی میتوان تحمل کرد.از آن به بعد دیگر زندگی در تنهایی بسیار سرد ،یکنواخت و کسالت بار می شود.البته من در عنفوان جوانی در یک عشق پر شور ناکام ماندم و آن مسئله تا مدت ها در رویگردانی از ازدواج موثر بود.ولی در سن و سال فعلی در حدود ۴۸ سالگی بیشتر به ازدواج به عنوان یک ضرورت اجتماعی فکر میکنم تا نیاز عاطفی و ناشی از دلباختگی.در حقیقت هم مهمترین دلیلی که تاکنون مرا از این امر بازداشته مربوط به مشکلات اقتصادی و اجتماعی بوده است.یعنی با این روحیاتی که در خودم سراغ دارم از اینکه میدیدم نمی توانم به هر شکل و قیمت معاش و رفاه زنی و فرزندانی را تامین کنم لذا از آن منصرف میشدم."

باری تمام این خاطرات با جزئیاتشان چون فیلمی از نظرم گذشتند و همچنان با پریشانی و اضطراب در مسیر شلوغ خیابانها پیش میراندم تا آنکه به خانه اش رسیدم.دیدم در آهنی حیاط باز است و چند تن از آقایان فامیل در محوطه ایستاده اند.به عجله خودم را داخل ساختمان رساندم و یک وقت بخودم آمدم که داخل راهروی باریک خانه سر به شانه خواهرم گذاشته بودم و با صدای بلند می گریستم.سراغ او را از خواهرم گرفتم .گفت بالا در اطاقش خوابیده.شتابان به اطاق او رفتم .دیدم همان جا  که به دفعات و ساعت ها با او به گفتگو نشسته بودم رو به قبله خوابیده.شمد نازکی که رویش انداخته بودند را پس زدم تا آن صورت شکسته و پر حجب و حیا را ببینم.چشمانش بسته بود.روی شقیقه سمت راست آن یک لکه کبودی به اندازه یک سکه بزرگ با خراشیدگی خون آلودگی دیده میشد.چهره اش درهم رفته و حاکی از احساس درد بود.از قراین بر می آمد که می خواسته به جائی برود یک مرتبه احساس(آیا سرگیجه،آیا درد قلب)که دیگر مرگ امانش نداده بود،تعادلش را گرفته و سرش به جائی اصابت کرده بود و دیگر چنان که معلوم بود حتی مجالی نیافته بود تا خود را به بیرون از اطاق برساند و مثلا مادر را صدا بزند.به هر حال از آن لحظه که افتاده بود تا بعداز ظهر حدود ساعت ۳و۴ کسی از مرگ او اطلاع نیافته بود.

من بالای سر او ایستاده بودم  و فکر و خیال به مغزم هجوم آورده بودند.اگر تنها نبود ،اگر همدم و همسری داشت.ای کاش لحظه ای زودتر خود را به پائین میرساند.افسوس که مادرش صدایش را نشنیده بود.اما دریغ که اگر و شاید و افسوس ها پوچ بود و آنچه تنها واقعیت داشت مرگ او بود و بس.

سنت ما ایرانیان چنین است که پس از درگذشت عزیزانمان هر مقدار میسر باشد صبر میکنیم تا همه دوستان و آشنایان را برای مراسم تشییع و تدفین خبر کنیم و سپس با تشریفات معمول او را به خاک بسپاریم.از آنجا که جنازه محمودی از شب قبل بیش از ۱۵ ساعت در هوای گرم بر زمین مانده بود و دیگر امکان نگهداری آن در سردخانه بیمارستان تقریبا ناممکن بود ، لذا پیکر این هنرمند بزرگ شبانه،بدون هیچ بدرقه کننده ای ،چنان بی سر و صدا به آمبولانس متوفیان و از آنجا به گورستان بهشت زهرا حمل شد که حتی همسایگان دیوار به دیوارش از آن مراسم تشییع جنازه خبردار نشدند.

ظرف مدتی کوتاه خبر درگذشت محمودی خوانساری به اکثر ممالک جهان مخابره شد و طی یکی دو هفته اول صدای جمهوری اسلامی ایران و بسیاری از رادیو های خارجی در برنامه های خود با تجلیل از او یادش را گرامی داشتند!


برگرفته از یاد نامه استاد اواز ایران محمودی خوانساری(مرغ شباهنگ) حمید تجریشی